بعد چندماه پریود شدم و دارم از درد میمیرم...حال روح و روانمم افتضاحه...دانی اینام قراره برسن اینجا و هفته بعدم عملمه...

حالم خوب نیست دلم میخواد یه جایی دور از همه بودم...خسته م خیلیییی

اگه جراتشو داشتم زندگیمو تموم می کردم

95

دارم با توجه به جیبم دنبال خونه می گردم...

چندتا آگهی دیدم و به نظرم عجیب میاد قیمتایی که گداشتن!! آدم مشکوک میشه!

و گرنه می تونم یه خونه اوکی حتی سمت انقلابم پیدا کنم! عجیبه و کمی غریب!

ینی واقعیه؟!

اگه باشه حتمن امسال رو امتحان می کنم! تنهایی زندگی کردن رو!

هاااان؟! میشه ینی آیا؟!!!!

94

شب بعد اینکه از چک آپ مامان برگشتیم هشت و نیم اینطورا بود

اومده بود اینجا که ماشینمو ببره تعمیرگاه!

تعجب کردم باز بی خبر اومده بود...

و بعدش فهمیدم از شیش اینجا منتظر من بوده!

93

بعد از چند بار خط چشم کشیدن و زخم کردنه انگشت شستم با ناخنام وقتی که داشتم هودی صورتی رو برمیداشتم نشستم تو گوشه م گریه کردم و نمیخواستم از جام تکون بخورم...

بعدم نوی رو زدم و دیدم حدودن 2 ساعت تو راهم...و بعد عصبانی شدنم ازش چون مسیر رو خواسته بود واسش بفرستم و بعدم دعوا بحثای تکراری و سکوت من...

شلوغی خیابونا و جا پارک پیدا نکردن...مسیر برگشت رو زدم...

دور میدون آزادی پیاده شد...

وسط راه چراغ چک ماشین روشن شد...

قبل جهان نما زدم کنار و برای این همه حس بدبختی که امروز بهم هجوم آورده بودهق زدم...

و تا خونه با استرس روندم...

تو مسیر همش به این فکر میکردم که چطور تمومش کنم.

حس می کنم خیلی وقته که فاتحه این رابطه خونده شده ولی نمیخوام بپذیرم انگار

ازش نا امیدم...خیلی

به منم امیدی نیست...

حالم خوب نبود و می تونه بدترش کنه اگه بهش بگمم تلاششو برای بدتر شدنه حالم انگااار که بیشتر می کنه...

آرامش نمی تونی بهم بدی...نمیخوام الان از خودمم ایراد بگیرم...انقدر حالم بده از خودم که بیشتر نوشتنش حالم بدتر می کنه...

خیلی خیلی خودمو دوست ندارم...

اگه قبلن یکم بود الان هیچم نیست...

نمی دونم چطور می تونم نجات پیدا کنم...

۹۲

تمومه برگه های دفتر جدیده رو پاره کردم و روش خط خطی کردم و دوست دارم آتیششون بزنم

۹۱

نمی دونم چه کنم با خودم...هر کاری می کنم که بتونم برگردم به زندگی بازم نمیشه و دوباره حالم بد میشه و برمیگردم به همون نقطه ی اول...

چی کار کنم؟

۹۰

احمق

احمققق

انقدررر احمقی که احمقی!

۸۹

از وقتی برگشتم حالم بهتره...

دیشب بحث کردیم و امروز عصر که اومد حسم بهش بهتر بود...

ینی خوب بود حتی


*سال 403 ، اینترنت خونمون! عجیب بود واسم! و جالب

*هی باهم باهم میکرد امروز!

88

سفرش کنسل شد!

بی تفاوت بودم...

چون می دونم دوست داشت میرفت...

نمی دونم چه حسیه...

واقعن نمی دونم از چه جنسیه

حسادت؟! 

بی توجهی؟!

کم بودن؟!

دلم میخواد جوری خاصی حواسش بهم باشه...

دیروز بعد اینکه فهمیدم آ قرار گذاشته با اون پسره...یه حسی داشتم...

دلم یه دوست داشته شدن تازه رو خواست

یه توجه تازه

یه جور خاص که دلم بره

ولی من جز اون چند ملاقات اول دیگه اون حسِ خواستن رو تجربه نکردم

اون کشش رو

و اون تماس های تلفنی حتی...دیگه از روی زور و اجبار بود

بعد از اون همه چی برام بی رنگ شد

بی ذوق و هیجان

فقط بودم! بی هیچ حس و هیجانی!

چرا؟!

شاید کلن تو این پنج شیش سال فقط دو یا سه بار زنگ زدم اونم یه جایی به کمک احتیاج پیدا گرده بودم...

که همون هام به دلایلی نتونسته بود سروقتش جواب بده!

یعنی میخوام بگم همونام بی سرانجام بود...

اینکه بعد این سالا من هنوز اسمش رو یکبار هم صدا نزدم و حتی ننوشتمم نمی دونم دلیلش چیه!

تهش همیشه به این می رسم چرا هنوز تو رابطه هستم!

چرا این دوستی رو اینقد کش آوردم...

خیلی چیزای کلی زندگیم رو می دونه...ولی همه اطلاعات شخصیم رو می دونه...همه چی همه چیییی

من ولی فقط می دونم چند نفرن! خانوادش رو میگم...یکی دوتام عکس از بعضیاشونو نشون داده...

آدرس خونه ش رو با بدبختی پیدا کردم...

محل کارهاش رو نمی دونم کجاست...

کارش برام جذابیتی نداره...کلن روندی که برای زندگیش داره رو دوس ندارم...

همشم به فکر درآوردن پول بیشتره...

نمی دونم پول بیشتر برای چی آخه! 

حاضر نیست حتی تو یکی از خونههای خودش مستقل زندگی کنه حداقل! 4چنگولی چسبیده به خانوادش...

تو این دوران کرونا که حتی بیرون رفتنامونم کلن محدودتر شد....یه اونجاس فقط...

مثه تینیجرا سوار ماشین میشیم میریم میچرخیم اونورا و برمیگردیم...

هیچ تلاشی برای تغییر نمی کنه...

بعد به من میگه چرا بی احساسی...

خیال می کنه خودش پرفکته

یه ساختمون دفتر شرکت شخصی مزخرفش هست که اونم آخرین بارفکر کنم اوایل مهر یا آخر شهریور رفتیم...

اونجارم دوست ندارم...حس خوبی بهم نمیده!

همش میپیچونم که نریم...

الان به شدت عصبانی شدم از نوشتنشون حتی

من اگه جاش بودم به جای انقد زر خالی زدن یه حرکتی می زدم...

سه سال گذشت این کرونا ولی هیچ غلطی نکرد...ازش بدم میاد...

من اگه اونقد پول داشته باشم قطعن مستقل زندگی می کنم...

اصلن واسم مهم نیس واسم چیکار می کنه! چون کارایی که می کنه شاید از نظر خودش کار باشه ولی یکم پول خرج کردن برای منه...

که نشون بده دوستم داره مثلنننن

پول داشته باشی و کمی دست به جیب هم باشی کمی هاااا حتی کمیییی خرج کردن برای کسی که دوستش داری هیچهههه هیچچچچ

کاش ادعا نمی کرد دوست داشتن رو

من اگه پول زیاد داشتم و ادعای دوست داشتن کسی رو داشتم کمترین کمترینننننن کاری که می کردم خرج کردن در راستای خوشحال کردنش بود...

به هر حال دوست داشتنش یه جوریه که حتی شوق اولیه ی من رو برای بودنش تو زندگیم رو هم ازم گرفت...

چند بار با بی حس بودنم بهش گند زدم و منتظر شدم خودش تموم کنه و نکرد...

من نمی دونم از ترس اینکه بدونم تنهام (صرفن تنها بودنم) یا از ترس دلشکستنشه که ادامه میدم...

چون چیزی که تو وجودم دارم احتمالن دوست داشتنش نیس...یا اگرم هست کم است!

خیلی حرف تو دلم هست...مشخصن این موضوع...دوست داشتنم! و دوست داشته شدنم...شاید بعدن نوشتم...شاید حسش بیاد بقیه شو ادامه دادم...



87

امروز روح زندگی نداشتم

نمی دونم دلیلش چی بود

دعوا دارم

همین دیشب نوشتن اعصابم اوکیه

ولی امروز خالیم... خالی و عصبی

۸۶

جلوی خودمو خیلی گرفتم که در مقابل انتظارش که به خاطر معذرت خواهیای توخالیش می کنه تسلیم نشم و جوابشو ندم...

چون سربع دلم میسوزه یکی اصرار می کنه یکی دوبار دیگه چه برسه ۱۰،۱۲ بار...تا الان که جوابشو ن ندادم...

ایندفه فرق می کنه برام...دیگه تحمل کردنش سخت شده...

ینی خیلیییی وقته که حتی دوس ندارم باهاش تو یه ماشین بشینم! و علاقه و شوقی برای دیدنش ندارم کولن...

با خودم گفتم اگه قراره این بار این رابطه از ریشه قطع شه بذارم این اتفاق بیفته و اصراری برای نگه داشتنش نداشته باشم...و نه اثباتی!

من مجبور نیستم چیزیو ادامه بدم که باعث رنج و عذابمه...من این رنج دوست داشتنی نیست!!! زور که نیستتتت

و اصلن اگه زور هم باشه بازم تلاش می کنم از این زور و اجبار بیام بیرون...چون من وارد این رابطه نشدم که به خودم لطمه بزنم و روح و روانمو داغون تر کنم!

امشب هر بار و به هر نحوی معذرت خواهی فرستاد کاراشو مرور کردم که یادم نره چقدررر روحمو خراش داد با رفتار و حرفاش! تا بتونم راحت تر ندیدش بگیرم!

هیچ بهبود رفتاری نداشته و فقط داره بد و بدتر میشه و عصری واقعا دیگه شگفت زده شدم از رفتاراش! و زبون بند میاد از توصیفش! و یکباره اونقدرررر برام منزجر کننده بود که فقط دوس داشتم زودتر برگردم خونه و ریختشو نبینم...

داره اذیت میشه شدیدا و اصلنننن برام مهم نیس...فقط دلسوزی برای خودم رو دارم و اینکه سلامت باشه ولی بره به درررررک!

بیزارم ازش اصن از همه چیش...از ریختش از تیپش از حرف زدنش از کارش از خودمحق بودنش حتی از معذرت خواهیاش...

یجوری با من برخورد می کنه آدم با دشمنش این رفتار رو نمی کنه! با دشمنشم انقدرررر خشن تا نمی کنه که با من تا می کنه...

این چند هفته ی اخیر که دیگه نوبرشو آورد! منم اینبار نوبرشو میارم ولی به روش خودم!

اتفاقن انگیزه م برای کارام و هدفام بیشتر میشه با نبودنش تو زندگیم! تا این حد نبودش تاثیرگذاره!

۸۵

یه دلم بدجوری میگه دوستیت را باهاش بهم بزن

بره پی کارش

بره پی زندگیش

من که احساس تنهاییم بیشتر شده

پس حضورش چه غلطی داره تو زندگیم می کنه!!!؟

۸۴

از ۷ شب بیدارم...خوابم نبرد...سرم درد می کنه

گریه کردم...دل سوزوندم برای خودم

و اجازه دادم کمی بمیرم...

83

آخر آبان نرفتم ولی سه ماهه بعدش تموم دلخستگیای کارمو گذاشتم و اومدم بیرون...

دیگه کم کم داره شیش ماه میشه که استعفا دادم

شیش ماه!!!

۶ماه گذشته و ارتباطمو کامل قطع کردم با همشون

انگار که از اول هم نبودن و نمیشناختمشون


۸۲

نمی دونم چرا دلم روشنه خیلی زود از اینجا میرم و آزمونم راهی میشه برای کار جدید

یجوری کار انجام میدم انگار واسه تسویه حساب دارم آماده میشم...انشاالله خیلی زود...خیلی خیلی زود

۸۱

خاک خاااااک

۸۰

چرا غمگینم انقدررر!

تعجب داره! خودت که بهتر می دونی چرا...

۷۹

حسِ بی عرضه ترین آدم دنیا رو دارم...بی عرضه ی بدبخت

۷۸

نمی دونم چرا یجوریم انگار میخوام گریه کنم

۷۷

یکیو داشته باشی که وجودش، حرفاش، تعریفاش حتی دعواهاش به دلت بشینه...

اگه باشه تو ناامیدترین باشی

توخالی ترین باشی

ناتوان ترین باشی

 بی هنرترین باشی

بی استعدادترین باشی

زشت ترین باشی

 بی عرضه ترین باشی

ترسوترین باشی

تنهاترین باشی...

ولی با وجودش با حرفاش تو بهترین حس ها رو همراه خودت داری...خیال می کنی امیدوارترین تواناترین باعرضه ترین شجاع ترین زیباترین آدم روی زمین هستی...

فقط و فقط با وجود اون یه نفر! چقد خوبه داشتن همچین کسی وقتی بدترین حسای دنیا باهاته! حتی اگه قدرتمندترین باشی!

۷۶

بعضی وقتا به خودم اجازه میدم تو خلوتم آزادانه حسادت کنم 

حسرت بخورم

دلم برای خودم بسوزه

چون بعضی وقتا نمی تونم خودمو بزنم به اون راه که همه مثه هم نمیشن...هر کی یه تواناییاو برتریایی داره...منم دارم...

ولی اون بعضی وقتا هیچی تو خودم نمیبینم و حس پوچی دارم

و مثه الان دلم میخواد آزادانه حسادت کنم و دلم برای نداشته هام بسوزه...

حسادت می کنم و حسرت میخورم و بیشتر تو خودم مچاله میشم

اونقدر غرق بشم تا فردا سبک شم و بیام رو آب...

و روز از نو...تا دوباره بتونم به خودم بباورونم که منم آره!

میگذره...خداروشکر گذریه!

۷۵

روزشماریم قط نشده

هست...سر جاشه

من تا قبل اون میرم

حتما ازین مزخرف دونی میرم

۷۴

آدمِ بی شعور

آدمِ الاااغ

نفهمِ آشغال

امیدوارم زودتر از شَرِت خلاص شم...تو باشی و من رفته باشم

مثه خرررر بمونی تو گِللل

هیچ کی بهت محلِ ... نده

...

ازین به بعد موقع شنیدن خودمو می زنم به اون راه

هر چی رو دلم خواست میشنوم

هر چی رو دلم نخواست نمیشنوم

یواش میشم تو کارام

سعی می کنم لفت بدم هر کاریو

کی میشه دلم خنک شه

کی میشه با پوزخند از کنارشون رد شم

خیلی زود

خیییلیییییی زود

زوووووده زود

۷۳

میخوام بازم غر بزنم خدا

میشه خیلی جدی نگیری...یا اگرم جدی میگیری نزنی یه جوری به کمرم که دیگه پانشم؟!

اگرم خواستی بزنی یه جوری بزنی که کولن از صحنه ی روزگار محو شم مثلن؟!

من تعیین تکلیف نمی کنم واست ولی منم جزیی از خودتم یه خدای خیلی خیلی خیلیییی کوچیک رو زمین خداییت

خوب پس این حقو دارم که بخوام تعیین تکلیف کنم یکم لااقل

من حتی از نشستن رو این صندلی هم خسته م

خوبه احمق یه کاری از اونم خواست باز اسم منو صدا نزد بی شعور!

دلم میخواد الان لباسای خونه تنم باشه و خودم بندازم تو تختم و مچاله شم...

و گوشی ای وجود نداشت که هی توش ول بچرخم و چک کنم ...

۷۲

هر باااار که صبح پامیشم میگم کی تموم میشه این رفتن به سرکار مزخرفم

ینی صبح هامم خسته شدن از۶، ۷ سال غر زدنه من

ینی یه صبح نشد با علاقه برم سر کار

یه صبحممم نشد

میگم تموم و من دیگه نمیخوام برم سر کار

میگم می مونم خونه و تو سن ۳۴ سالگی میرم تو تخت و میگم به دررررک که بیکارم

به درررک حقوق و مزایا

به درررک مستقل بودن

میرم میخزم زیر پتوم و میگم به درَک ِ روز به درَکِ شب

من همیشه این زیر می مونم و بعضی وقتا پامیشم میرم یه چی کوفت می کنم و یه دستشویی و دوباره بخزم تو همون تخت لعنتی

انقد اینکارو تکرار کنم تا مرگ بیاد سراغم

بعد می ترسم از فکرام...می ترسم یه بلایی سرم بیاد سر این ناشکریا...و بعد به خدا میگم باوررر کن من ناشکری نمی کنم...من ناشکر نیستم...من فقط و فقط خسته ام...خسته...

و بعد روز از نو اما با همون منوال روز قبل

من تنهام خیلی تنها...

خبر داری؟!

۷۱

سرم درد میکنه

رو هوام

هوا هوای اختلالات ماهانه س

گند بزنه به این هوا

که از زمین و زمون بیزارت می کنه

کم بیزارم از همه چی که این هوا دوبلش می کنه

۷۰

دلم میخواد انقد بگم لعنتی تا بمیرم

لعنتیییی

لعنتی

لعنتیییی

لعععنتی

لعنتی

لعنتییی

لعنتیه لعنتییی

۶۹

دلم میخواااادددد انقد بگم خسته ام تا بمیرمممم

خسته ام

خسته امممم

خسسسسته ام

خستههههه

۶۸

دلم میخواد صندلیمو بدم عقب، جفت پاهامو با کفششش بذارم رو میز و سرم تکیه بدم به پشتی صندلی و چشام ببندم و هیچچچچ صدای جز صدای اسپیلت نشنوم

۶۷

بی حوصله ترینم

بی حال ترینم

بی امیدترینم

بی انگیزه ترینم

بی حس ترینم

دعوا دارم ولی دعوا نمی کنم

داد و بیداد دارم ولی ساکتم

غمگین ترینم

۶۶

خوب نیستم...

جمله ای که صبح بلند شدم به خودم گفتم 

"کِی این رنج دوران تموم میشه"

۶۶

یکی از کارایی که انجام میده و حالمو بد می کنه

غمگینم می کنه

من فرقققق دارم

دوست و رفیق و همکارش که نیستم

خیلی بی شعورییییی

خیلییی

۶۵

این چه حس مزخرفه لعنتی ایههه

حسه پر از خالیییی

پوچچچچ

بی معنیییی

و حتی آشغاااال

۶۴

دلم برا بانو سوخت...

از بس من ناله کردم و غر زدم از کارمو همکارام اونم دیش ب خوابشونو دیده تو خواب باهاشون بحث کرده...و میخواسته بقیه کارای منو انجام بده...مامان معمولی تعریف کرد ولی من بغضم گرفت...که چرا من اینقدر احمقم که اونارو هم درگیر اعصاب خوردیام کردم

تقصیر خودمه همه چی از خواب بانو تا اذیت کردن خودم...

معذرت میخوام بانو



63

 چشام بدجوری پف کرده!

دیشب که زود خوابیدم

صبحم به موقه پاشدم

گریه هم نکردم

پس این پف و سنگینی چشمام چی میگه؟!

۶۲

از روز شمارم فقط ۳۰ روز مونده! کائنات به دادم برسیییید

۶۱

می دونی چیه؟

این دنیا خودشم می دونه داره به کجا میره...ما هم می دونیم داریم به کجا میریم

دلخوشی داشته باشی سر پا می مونی

نداشته باشی زنده زنده میمیری هر لحظه هر دقیقه میخوای که نباشی

۶۰

بهتره هر حرفی رو به هر کسی نگی

بعضی حرفام باید فقط واسه خودت بمونه


۵۹

چقد خوب و راحتم اینجا

و تو همین تاریکی ولو میشم رو تخت و سعی می کنم صدای جیرجیرک که از دل شب میاد رو تو مغزم بلندتر کنم از صدای آدمای تو سریال مزخرفی که صداش میاد ...

یکی از فاکتورای آرامش شب، صدای جیرجیرکه...قبول داری؟

۵۸

خدا میخواد بگه باشه میخوای تلاش کنی اوضات تغییر کنه و حالت بهتر شه؟؟؟!! باشه برو...به درک برووو دهنت سرویس که شد میتمرگی سرجات و لال میشی و به کارت ادامه میدی...میفهمی اینجاییم که هستی از دولتی سر منه و اگر تو هیچی نیستی هیچییی

بنده ی مزخرف من که هوا ورت داشته که خیلی توانمندی!

ولی بدردنخورتر از این حرفایی

۵۷

نشستم رو تخت تو تاریکی

غم گینم

غم گییین

امروز یه مصاحبه ی دیگه داشتم و بازم پرسیدن چرا!!

میخواستم بگم به تو چه...دلم میخواد...تو بگو حقوق پیشنهادیت چندهههه انقد زر نزن و  وقت منو نگیر!

ولی گفتم ممنون از وقتی که گذاشتین!


۵۵

بعضی وقتا واقعن میخوام واقعنااا... که تلفن و این فضای مجازی اصن اختراع نمیشد! آدم از یه سری احمق نفهمممم راحت میشد به خدا...

البته چرا اینا اختراع نمیشدن!! 

اون آدمای احمق تنبیه میشدن...چمی دونم چی میشدن...فقط دست از سر من برمی داشتن

واااای خدایا کاش ادعا نمی کردن بعضیا... کاش از بقیه ایراد نمی گرفتن!

 نمی دونن خودشون ۱۰۰ درجه بدتر از اونان...

والا بی شعورا

فقط حرص میدن آدمو

۵۴

حالت تهوع خیلی بدی دارم..سرم خیلی درد می کنه و چشمام اشکیه...

نمی دونم چرا حالم تو این یکی دو ساعت انقدر بد شد...

خیلی  حالت بدی دارم

بدنم سسته و پشت چشمام پره اشکه که درد سرم یجورایی مانع شده که راحت سرازیر بشن...

چرا اینجوریم...شایدم تب دارم...


+بعدا نوشت: ویروسی شده بودم شدید

۵۳

خدایا منو بیار پیش خودت...تموم کن این بازی رو

خواهش می کنم خواهش می کنم

۵۲

اعتماد به نفسم تو همین لحظه ۵۰- 

امید هدف آرزو انگیزه شادی -۰-

۵۱

دنبال اثری از تو...تا کمی دلخوش شم...ولی هیچ نشونی از مهربونی ندیدم...دلم برای خودم میسوزه

و عصبانیم

دلم میخواست برام ذره ای اهمیت نداشت...

حوصله ت رو ندارم...اصلن حرف هات که میگی و متنایی که میفرستی  به دل نمی شینه...

مگه نمیگن حرفی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند!

پس چرا حرف هات به دلم نمیشیمه دیگه؟!

حس می کنم همش الکیه..‌.

همش...

هر چی می گذره  دوستت دارم به نظرم بی معنی میاد...از نظر من هیچ دوستت دارمی واقعی نیست...

حالم بهم میخوره بعضی وقتا از رابطه م...از این سردی از این زور...

نمی دونم اصلن چرا تو این رابطه هستم...

گرد غم و غصه راحت پاشیده میشه تو لحظه هام

با کوچکترین کارش

دلم میگیره

دلم نبودن میخواد...مثه الان

دلم خیلی خیلی گرفته...با کمترین و کوچیکترین حس غم اشکم درمیاد

تحملم کمتر شده...

الان بحث هورمون بهم ریختن و این چیزای مزخرف نیست که این حالت هام رو به اون نسبت بدم...

حالم بده...دلگیرم...و تنهام

خداجون دلم واست تنگه...

خسته ام...چرا تموم نمی کنی...

۵۰

خیلی آدمِ احمقی هستی بی شعور

حقته سرت میاد هر چی... هنوزم نمیفهمی که چی بخوای چی نخوای

زنیکه نفهم


+خدایا ما را از همکارای بیشعور دور بگرداااان

۴۹

سه روز از سی و سه سالگیم می گذره و من هنوز زنده م...

تا سن سی و سه سالگی من برای خودم هدف گذاشته بودم تو این مملکت نباشم...و قبل از سی و سه سالگیم شرایطمو جور کنم واسه رفتن...

ولی من هیچ تلاشی نکردم... فقط تو  ذهنم دلم می خواست نباشم و حتی دلم همراه خواست تو این راه...

الان ظاهرا همراه دارم ولی چیزایی که میخوایم یکی نیست...

و من هم اون نیمچه انگیزه ای رو هم که برای رفتن داشتم دیگه ندارم...

و نه حتی حوصله ی فکر کردن بهش رو...

اوضاعمون هم داره فقط بد و بدتر میشه و هیچ تغییر مثبتی نیست...

دنیا هم تموم نمیشه...

خدا هم یه ریزه گرد انگیزه و زندگی نمی پاشه رو سرمون که ازین حال و هوا دربیایم...

هممون شکل همیم‌...هممون خسته ایم...فقط بعضی ها، مغزشون رو بلدن گول بزنن و شاید حالشون بهتر باشه...

مغزشون رو با تلقین دارن هدایت می کنن به چیزای مثبت!

البته خوبه که این قدرت رو دارن که از واقعیتا فرار کنن و فاصله بگیرن!

این یه کار سخته که هر کسی از پسش بر نمیاد!

ولی واقعیت زندگی همینه...یه ذره که فکر کنی تو پوچی مطلق گم و گور میشی...

نفس کشیدن سخت میشه و هر تلاشی بی معنی به نظر میاد...

شاید به کسایی مثل من میگن افسرده...اشکال نداره...من افسرده ام...واقعیت زندگی داره منو از پا در میاره...

من بعضی وقتا که خودمو مجبور می کنم که بخندم مغزم درد میگیره از پیام زوری که واسش فرستاده میشه تا انجام بده و قلبم درد میگیره از این وانمود کردن...

الان که اون توی زندگیمه با خودم میگم چرا اصرار به بودن کسی تو زندگیم داشتم در حالیکه تحمل تنهایی تو تنهایی، خیلی خیلی خیلی قابل تحمل تر و راحت تره تا الان...

اینکه با وجود یکی که دوسش داری و دوسِت داره باز هم احساس تنهایی کنی به مراتب دردش بیشتره...

نمی دونم شاید اونم همچین حسی به من داشته باشه ولی مطمئنم اینو که من خیلی خیلی بیشتر از اون به این تنهایی فکر می کنم چون وقت بیشتری دارم برای اینکار چون کمتر بلدم خودمو مشغول کنم...

چون مغز من بلد نیست خودشو گول بزنه...

این دنیا هر چقدر هم خودمو به شاد بودن بزنم باز هم غم راه خودشو پیدا می کنه و میاد...

اینکه غم قوی تر از شادیه و بیشتر می مونه دلیلش چی می تونه باشه؟!

گرایش انسان به غم...اینکه اینطور ساخته شده که با غمی که تو خلقتش هست دست و پنجه نرم کنه...

شاید خدا گِل وجوومون رو با اسانس غم سر هم کرده...کی می دونه جز خودش؟!

من اینور دنیا باشم یا اونور دنیا همش تو همین گردونه اس...من یه جز از یه کل بی نهایتم...و خدایی که اون بالاس میگن یکیه...و به اون یکی هم هر چقدر فکر کنی فقط دیوونه میشی و مغزت پیچ میخوره و ارور میده...طراحی ما هم محدوده دیگه...تا یه جایی جواب میده فکر کردنت از یه جایی به بعد فقط ارور میده...

و اون موقع این پوچیِ که خفه ت می کنه...میگن کفره این کار...نمی دونم دقیقا ینی چی...

شاید ینی اینکه وارد جزییات نشیم...چون اجازه ش رو نداریم...

چون ماها فقط بنده ایم که ظاهرا مختار آفریده شدیم که بالاجبار زندگی کنیم و باید ادامه بدیم تا خدا بگه بسه...

با این حال من سعی می کنم هر صبح که بیدار میشم بگم "خدایا شکرت"

من تسلیم میشم چون من از ناشناخته ها می ترسم...

تسلیم میشم...چون نمی دونم برنامه ی این عالم و خداش واسم چیه......

۴۸

چشمام شدییییید غمگینن 

چرا؟!!!