۴۵

بعضی وقتا حس می کنم الان می تونم مُردن رو راحت بپذیرم...و حس آماده بودن رو دارم...

کاش وقتی بیاد مثله همین بعضی وقتا باشه!!!

۴۴

دارم سعی می کنم "نه" بگم

تصور اینکه چقدرررر خسته شدم از راضی نگه داشتن همه حتی تو ذهن خودمم نمی گنجه!

از دیروز شروع کردم

انقدر بهم فشار اومده که خیلی وقته سر این موضوع با خودم حرف میزنم و بحث می کنم و حق رو به خودم میدم قطعا!

مگه من چقدر توان دارم....لازمه این تغییر تو رفتارم...خیلی خیلی لازمه

چرا باید حرف دیگرون مهم باشه وقتی حتی کوچکترین نقشی تو زندگیت ندارن...و حتی کوچکترین تاثیری

بذار خود خوری کنم

بالاخره یاد میگیرم این دنیا چجور آدمی میخواد!

بذار زجر بکشم از نه گفتن...بالاخره که یاد میگیرم

هیچ چیزی راحت بدست نمیاد...می دونم...

فقط می دونم یکم واسم زیادی! سخته...

ولی از پسش بر میام...

این دنیا زیاد خوب بودن رو برنمیداره...

خانواده رو کلن مستثنا کنید...من دارم از آدمایی حرف می زنم که روزانه باهاشون سر و کار دارید...حتی حتی حتی اونی که فکر می کنید مظلوم ترین و با ظرفیت ترینه هم اعتماد و اطمینان نکنید!

می دونید چیه؟! مشکل اون نیست که اون آدم بده یا هر چیزی!

مشکل تو ظرفیت و جنبه ی آدماس که متاسفانه چیزی نیست که تو ظاهرشون مشخص باشه...و با یک بار دو بار دیدنشون حتی ممکنه معلوم نشه...باید حتما تو موقعیت قرار بگیرن تا شما متوجه شید چقدرررر بی ظرفیت و بی جنبه بودن و با خودتون میگید "بهش نمیومدا..." 

این آدما همه جا هستن... تو فامیل، تو دوستا،توی مدرسه، دانشگاه،  توی سفر، محل کار...  هرجایی که فکرشو بکنی...

 ولی برای من، توی محل کارم متاسفانه پر از این آدماس...

باید از یه جایی شروع میکردم...و می دونید هیچ کس هیچچچچ کس نمی تونه بهتون کمک کنه جز خودتون و اینکه بخواید...این شعار نیست واقعیه چون من واقعیم و شدیدا درگیر این موضوع

به هر حال من شروع کردم... از دیروز

قبلن با خودم می گفتم باشه اوکی هر کاری که قراره انجام بدم با لذت انجام میدم با هدف کمک کردن...اما دیدم که کمک کردنه من به هر کسی شد وظیفه...حالا باید تصمیم بهتری میگرفتم

اینکه چقدر با خودم حرف زدم و بحث و جدل کردم بمااااند

ولی بالاخره از دیروز استارتش رو زدم

و با اینکه حالم یجورایی خوب نیست اما اشکال نداره

تحمل می کنم

مطمئنم از نتیجه ش خیلی خیلی خیلی راضی خواهم بود...

بذار هر کی هر چی میخواد بگه! مگه کی ان؟! ساسا تو می تونی...می دونم خیلی سخته واست

ولی الان که دارم فکر می کنم میبینم که شروع خوبی بود...

۹:۳۵ شب... لبخند رضایت داره میشینه! : )

۴۳

دلم میخواد بد باشم

دلم میخواد ککمم نگزه از بد بودنم

یه حرف رو با خودت صد بار تکرار می کنی تا بگیش

۱۰۰ بار بالا پایینش می کنی که بده خوبه بقیه چی فکر می کنن چی فکر نمی کنن

آخرشم عین احمقاااا مثه الان من میشینی هی میگی چرا گفتمش چرا گفتمش

چرا بهتر نگفتم

چرا بهتر متوجه نشد

چرا و صدتا چرای زهرماریه دیگه که داره منو می خوره!

لعنت به همه ی آدماییه که تا دو بار بهشون خوبی می کنی سو استفاده می کنن و حتی ککشونم نمی گزه که کسی که بهشون خوبی کرده که گناه نکرده شماها جنبه ندارید!!

و خودتون اونقدرررر شعور ندارید که بفهمید که اشتباه کارتون

بدم میاد از همه ی کسایی که با وجودشون با کاراشون با بی شعوربازیا و احمق بودنشون و با اینکه اصلن درکی از موقعیتشون ندارن بهم حس بد میدن...

من عصبانیت، ناراحتی و حس احمق بودن رو باهم دارم الان

و دارم خودمو میخورم...

لعنت به آدمایی که سطح شعورشون خواسته!! کمه