۵۵

بعضی وقتا واقعن میخوام واقعنااا... که تلفن و این فضای مجازی اصن اختراع نمیشد! آدم از یه سری احمق نفهمممم راحت میشد به خدا...

البته چرا اینا اختراع نمیشدن!! 

اون آدمای احمق تنبیه میشدن...چمی دونم چی میشدن...فقط دست از سر من برمی داشتن

واااای خدایا کاش ادعا نمی کردن بعضیا... کاش از بقیه ایراد نمی گرفتن!

 نمی دونن خودشون ۱۰۰ درجه بدتر از اونان...

والا بی شعورا

فقط حرص میدن آدمو

۵۴

حالت تهوع خیلی بدی دارم..سرم خیلی درد می کنه و چشمام اشکیه...

نمی دونم چرا حالم تو این یکی دو ساعت انقدر بد شد...

خیلی  حالت بدی دارم

بدنم سسته و پشت چشمام پره اشکه که درد سرم یجورایی مانع شده که راحت سرازیر بشن...

چرا اینجوریم...شایدم تب دارم...


+بعدا نوشت: ویروسی شده بودم شدید

۵۳

خدایا منو بیار پیش خودت...تموم کن این بازی رو

خواهش می کنم خواهش می کنم

۵۲

اعتماد به نفسم تو همین لحظه ۵۰- 

امید هدف آرزو انگیزه شادی -۰-

۵۱

دنبال اثری از تو...تا کمی دلخوش شم...ولی هیچ نشونی از مهربونی ندیدم...دلم برای خودم میسوزه

و عصبانیم

دلم میخواست برام ذره ای اهمیت نداشت...

حوصله ت رو ندارم...اصلن حرف هات که میگی و متنایی که میفرستی  به دل نمی شینه...

مگه نمیگن حرفی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند!

پس چرا حرف هات به دلم نمیشیمه دیگه؟!

حس می کنم همش الکیه..‌.

همش...

هر چی می گذره  دوستت دارم به نظرم بی معنی میاد...از نظر من هیچ دوستت دارمی واقعی نیست...

حالم بهم میخوره بعضی وقتا از رابطه م...از این سردی از این زور...

نمی دونم اصلن چرا تو این رابطه هستم...

گرد غم و غصه راحت پاشیده میشه تو لحظه هام

با کوچکترین کارش

دلم میگیره

دلم نبودن میخواد...مثه الان

دلم خیلی خیلی گرفته...با کمترین و کوچیکترین حس غم اشکم درمیاد

تحملم کمتر شده...

الان بحث هورمون بهم ریختن و این چیزای مزخرف نیست که این حالت هام رو به اون نسبت بدم...

حالم بده...دلگیرم...و تنهام

خداجون دلم واست تنگه...

خسته ام...چرا تموم نمی کنی...

۵۰

خیلی آدمِ احمقی هستی بی شعور

حقته سرت میاد هر چی... هنوزم نمیفهمی که چی بخوای چی نخوای

زنیکه نفهم


+خدایا ما را از همکارای بیشعور دور بگرداااان

۴۹

سه روز از سی و سه سالگیم می گذره و من هنوز زنده م...

تا سن سی و سه سالگی من برای خودم هدف گذاشته بودم تو این مملکت نباشم...و قبل از سی و سه سالگیم شرایطمو جور کنم واسه رفتن...

ولی من هیچ تلاشی نکردم... فقط تو  ذهنم دلم می خواست نباشم و حتی دلم همراه خواست تو این راه...

الان ظاهرا همراه دارم ولی چیزایی که میخوایم یکی نیست...

و من هم اون نیمچه انگیزه ای رو هم که برای رفتن داشتم دیگه ندارم...

و نه حتی حوصله ی فکر کردن بهش رو...

اوضاعمون هم داره فقط بد و بدتر میشه و هیچ تغییر مثبتی نیست...

دنیا هم تموم نمیشه...

خدا هم یه ریزه گرد انگیزه و زندگی نمی پاشه رو سرمون که ازین حال و هوا دربیایم...

هممون شکل همیم‌...هممون خسته ایم...فقط بعضی ها، مغزشون رو بلدن گول بزنن و شاید حالشون بهتر باشه...

مغزشون رو با تلقین دارن هدایت می کنن به چیزای مثبت!

البته خوبه که این قدرت رو دارن که از واقعیتا فرار کنن و فاصله بگیرن!

این یه کار سخته که هر کسی از پسش بر نمیاد!

ولی واقعیت زندگی همینه...یه ذره که فکر کنی تو پوچی مطلق گم و گور میشی...

نفس کشیدن سخت میشه و هر تلاشی بی معنی به نظر میاد...

شاید به کسایی مثل من میگن افسرده...اشکال نداره...من افسرده ام...واقعیت زندگی داره منو از پا در میاره...

من بعضی وقتا که خودمو مجبور می کنم که بخندم مغزم درد میگیره از پیام زوری که واسش فرستاده میشه تا انجام بده و قلبم درد میگیره از این وانمود کردن...

الان که اون توی زندگیمه با خودم میگم چرا اصرار به بودن کسی تو زندگیم داشتم در حالیکه تحمل تنهایی تو تنهایی، خیلی خیلی خیلی قابل تحمل تر و راحت تره تا الان...

اینکه با وجود یکی که دوسش داری و دوسِت داره باز هم احساس تنهایی کنی به مراتب دردش بیشتره...

نمی دونم شاید اونم همچین حسی به من داشته باشه ولی مطمئنم اینو که من خیلی خیلی بیشتر از اون به این تنهایی فکر می کنم چون وقت بیشتری دارم برای اینکار چون کمتر بلدم خودمو مشغول کنم...

چون مغز من بلد نیست خودشو گول بزنه...

این دنیا هر چقدر هم خودمو به شاد بودن بزنم باز هم غم راه خودشو پیدا می کنه و میاد...

اینکه غم قوی تر از شادیه و بیشتر می مونه دلیلش چی می تونه باشه؟!

گرایش انسان به غم...اینکه اینطور ساخته شده که با غمی که تو خلقتش هست دست و پنجه نرم کنه...

شاید خدا گِل وجوومون رو با اسانس غم سر هم کرده...کی می دونه جز خودش؟!

من اینور دنیا باشم یا اونور دنیا همش تو همین گردونه اس...من یه جز از یه کل بی نهایتم...و خدایی که اون بالاس میگن یکیه...و به اون یکی هم هر چقدر فکر کنی فقط دیوونه میشی و مغزت پیچ میخوره و ارور میده...طراحی ما هم محدوده دیگه...تا یه جایی جواب میده فکر کردنت از یه جایی به بعد فقط ارور میده...

و اون موقع این پوچیِ که خفه ت می کنه...میگن کفره این کار...نمی دونم دقیقا ینی چی...

شاید ینی اینکه وارد جزییات نشیم...چون اجازه ش رو نداریم...

چون ماها فقط بنده ایم که ظاهرا مختار آفریده شدیم که بالاجبار زندگی کنیم و باید ادامه بدیم تا خدا بگه بسه...

با این حال من سعی می کنم هر صبح که بیدار میشم بگم "خدایا شکرت"

من تسلیم میشم چون من از ناشناخته ها می ترسم...

تسلیم میشم...چون نمی دونم برنامه ی این عالم و خداش واسم چیه......

۴۸

چشمام شدییییید غمگینن 

چرا؟!!!

۴۷

خوبه که میشه غمگین بود ولی شکلک خنده ی اشکیِ شدید رو فرستاد بدون اینکه لبت حتی کوچکترین حرکتی کنه!

۴۶

خوب نیستم...هیچ چیز حالمو بهتر نمی کنه...چرا خواب می تونه تسکین بده...بخوابمو بی خبر باشم از همه چی

حوصله ندارم اصلن...میشه همه چی تموم شه بی درد...بی رنج...

شاید در لحظه اتفاق بیفته که حالم خوب باشه ولی چند ثانیه بعدش هیچ اثری از این خوبی نیست...تموم شدم هیچی ندارم...