۴۲

آشتی به شرط چاقو!

۴۱

خیره شدم به اسمش تا is typing بشه...

۴۰

منتظرم بگه که میاد!!! ولی از صبح آنلاین هم نشده...

انگار ایندفه فرق می کنه...

شاید داره جدی جدی به نتیجه می رسه...


+همین الان که اینو نوشتم آنلاین شد...

۳۹

مثه دانش آموزی که منتظره توبیخ شه!

۳۸

ب ی ق ر ا ر

۳۷

۱۱:۲۲ شب

چه جمعه ای بود امروز! کاش دیشب قبول نمی کردم بریم جاده چالوس...کاش نمی رفتیم...که دوباره این حرفا پیش نمیومد‌...

نه ربطی نداره...این حرفا همیشه بوده همیشه هست...من تغییری کردم؟! احساساتم متبلور شد؟! دلبر شدم؟! شیرین شدم؟! پر انرژی شدم؟! شاد بودم؟!

نه

یه دختر غمگین و افسرده که از عالم و آدم طلبکاره...

عصبانیه

خسته اس

و با اینکه تو هستی هنوز تنهاس...و این حس تنهایی توش کمتر نشده...

۳۶

چند ساعته که هر دومون هر ۱۰ مین یکبار آنلاینیم...ولی هیچکدوم هیچ حرفی نزدیم...

من حرف هم بزنم فایده نداره...مشکل منم...

مثه مرغ سر کندم...دیوونه شدم...کاش چیزی بگه!

۳۵

مثه کرگدن شدم چند ساعته...درد می کنه نمی تونم مثه آدم تکون بخورم...اشکمم آویزونه ولی حال گریه کردنم ندارم...حوصله ی شنبه ی مزخرفم ندارم  و حوصله ی دیدن آدمای احمقِ غیر قابل تحمل رو!

دلم براش به شدت تنگ شده...ولی پیام دادن چیزیو حل نمی کنه...تو من چیزی تغییر نکرده...پس چرا حرف بزنم؟! چی بگم اصن!!

ساعت عین گاو داره می گذره...هیچ کاری هیچچچچ کاری انجام ندادم...از وقتی برگشتم بیشترشو تو تخت ولو بودمو استرس مزخرف شروع دوباره ی یه هفته جدید رو دارم فقط...و از گفتن جمله ی خوشبحالش بی نهایت خسته ام و منزجرررر

حال و هوای الانه من شدیدا خاکستری و ابریه...و دلم بیشتر تو تخت بودن رو میخواد...چند روز تعطیلی

۳۴

فقط میخواستی ثابت کنی من آدمِ دوست داشتن و دوست داشته شدن نیستم؟ آره؟! اونم هر روز این رابطه؟! 

میخواستی ثابت کنی واسم که این چند سال خواستنه هم بیخودی بود چون بلد نیستم بلد نیستم و خالیم...

چی کار کنم که تمومه تموم شه؟! چه کار کنم که دیگه بابت این موضوع سرزنش نشم سرزنش نکنم خودمو...

۳۳

اصلن واسه چی زنده ای؟! به چه دلیلی؟! که چی بشه؟!  با وجودت تو این دنیا قراره چه اتفاقی بیفته؟! 

دست من نیست رفتن ازین دنیا...که اگه دست من بود تو ۱۲-۱۳ سالگی باید میرفتم...همون موقع که تازه غم و غصه ی زندگیمو درک کردم تو پستوی خونه وقتی که با عجز و لابه با خدا حرف می زدم.‌. همون موقع باید می رفتم...

۳۲

یه درس!

چیزی یا کاری که واسه خودت هیجان انگیز بوده داشتنش یا انجامش، قرار نیست برای کسی دیگه هم همین طور باشه!

پس اگه گفتی انتظار نداشته باش اونم به همون اندازه هیجانزده بشه و تشویقت کنه...اگه گفتی پس ۵۰درصد لااقل این احتمال رو بده که با حرفاش بزن تو پرت!

۳۱

یه چیزی اومدم بگم و برم

فامیلای ما از دَمممم بیشعورن

از دَمممم

۳۰

دلم آهنگِ غمگین میخواد یا یه آهنگ بی کلام احساسی تا با ریتم اشکام جور باشه...

آروم و یواش و تیز

۲۹

با فیلم تنگه ابوقریب گریه کردم و دلم سوخت...

چقدر آدم از همه ی زندگیشون گذشتن و چه مظلومانه و بی صدا مردن...چه مظلومانه و چه بی صدا و دردناک دارن زندگی می کنن...تو همین زمان...

دلم سوخت

۲۸

یه وقتایی هر چقدرم که  حس کنی که قدرت رفته ت رو بدست آوردی بازم یه سری چیزا هست یا یه چیزایی پیش میاد که نیروتو توانتو بگیره...

مثه الان من که هیچ رمقی تو بدنم حس نمی کنم و هر لحظه ممکن فرو بریزم...

۲۷

گردنم درد می کنه شدیددد

حالم بده

حوصله ی هیچ کسیو ندارم...دلم میخواد داد بزنم سر هر کسی که نمیفهمه اینو

نمیفمه اصن نمیفهمه بی شعوره انقدر که دلم میخواد بزنمش...

بازم خستم...

انقد آدم احمق میشه؟!

قلبم درد می کنه یا ریه م...نمی دونم از کجا میاد این درد مزخرف

چشمام... یه لایه ضخیمِ غمگین رو پلکامه...

دلم ولو شدن رو تختمو میخواد...تو تاریکی...تو سکوت...که فرداش تعطیل باشه

۲۶

از اول هفته دارم سعی می کنم کارایی که اذیتم می کنه انجامشون رو با لذت انجام بدم و بدون توقع! حالم بهتره...و من به کارما اعتقاد دارم...خوبم :)

۲۵

وقتی به جزئیات رابطه م فکر می کنم غمگین میشم...

دلم میمیره...

و مایع مغزیم غلیظ و سیاه میشه

مثه الان...که خوب نیستم...غمگینم و دلم پایان میخواد...

۲۴

حالم بد شد.‌‌ اونم برای یه چیزی که احتمالا دیگه وجود نداره :(

۲۳

آهنگی که الان زمرمه کردم و دلم خواستش...


"گریه های تو برام فایده نداره

برو که دیگه تو رو شناختمت
بگو به کی بگم گفتنیامو

حالا که به حرف حسودا باختمت

من توی شهر آرزوهام واسه تو 
یه قصر طلایی ساخته بودم
به چه شوقی
به چه ذوقی 
قلب و دین و ایمونمو باخته بودم...

هردفعه یکی در می زنه
عکس تو میاد به یادِ من
که میومدی با یه گلِ سرخ
دمدمای صبح سراغِ من

چه بچه گونه نگام می کردی، نگاتو باور میکردم
دوباره می رفتی و من تو سکوتم گلاتو پرپر می کردم...

قصه های منو تو تمومه اما  یه روز تو تنها می شینی
حریر عشق گذشتمو، تو آینه ها می بینی
اما دیگه نیست اون که اشکاتو، می بوسید و تو براش نفس بودی
اونی که براش فرش زمینو یه سایه بون با تو بس بودی..."

۲۳

ساعت ۱۰ شد

و تنها چیزایی که تغییر کرد حس غم و تنهایی و ناتوانی من هستن که بیشتر حسشون می کنم

ساعت از ۱۰ گذشت و من دارم واسه فردا خودمو میخورم

چرا انقدر خودمو اذیت می کنم

چرا نمی کشه منو این حس ها !

چرا نمی کشه و راحتم نمی کنه...

دارم فکر می کنم چطوری از کارم خلاص شم

چطوری از آدمای دوستنداشتنیه زندگی خلاص شم

چطور کارایی که دوس ندارمو انجام ندم

چطور راحت حرفامو بگم...

به هیچ نتیجه ای نمی رسم...و نخواهم رسید

از خودم فرار می کنمو به کسی نیست که پناه ببرم

دوباره خودممو خودم

و این حس غمگینِ لعنتیِ کشششششدار

۲۲

تو فقط زرررر میزنی وَ نیستی...

۲۱

چرا من اینجوری ام؟؟؟

چرا تموم نمیشه همه چی...

چرا انقدر همه چیز غیر قابل تحمله...

دلم گریه میخواد بدون درد

اونقدر که تموم شه همه اشکام

بعدش شادی و ذوق و هیجان بریزه تو چشام

یا تموم شه زندگیم...

من نمی تونم ادامه بدم...هر چی میگذره فقط همه چی بدتر میشه...

چه زندگیه مزخرفی...

چقدر مرگ نزدیکه بهمون و چقدررررر دورتر

دلت چی میخواد ساسا؟

دلت الان چی میخواد؟

دلم؟ دلم میخواد الان تو تختم می بودم ...سرمو فرو میبردم تو بالشم و میخزیدم زیر پتو...هیچ نوری هیچ صدایی...و دیگه پا نمیشدم...محو میشدم تو آغوش تخت...

نه خدایی بود و نه جزایی...

و تمام

۲۰

این روزا خیلی بیشتر از قبل واسم پیش میاد که از خودم بپرسم

که چی چراااا واسه چی واسه کی 

خسته ام 

بی حوصله ام 

انگیزه ندارم...

واژه  امید واسم مفهومی نداره

آرزو چیه

خوبی چیه

آرامش چیه

استرس کِی تموم میشه

قلبم کِی آروم میشه

کِی لبخندام حقیقی میشه

...

این حسا همیشگی نیست ولی خیلی بیشتر از قبل میان سراغم

میخوام برم ازین شهر از این کشور

میخوام دور بشم از همه ی آدمایی که می شناسم

میخوام کارمو ول کنمو برم

فقط بشینم یه جا و اونقدر به دیوار روبروم  زل بزنم تا بریزه

تا بمیرم سلول به سلول 

تا تموم بشه زندگیم

حالم بهم میخوره

تو سرم حس ضعف عمیق دارم

سرم رو تنم سنگینی می کنه

۱۹

حوصله ی هیچ کسیو ندارمممم

تحمل کردن آدما سخته خیلی خیلی سخته قلبم درد می گیره همش

این زندگیِ مزخرف کی تموم میشه؟!

مرگ تک تک سلولامو حس می کنم...دارم ریز ریز می میرم...

و این اجبارِ مزخرفِ زندگیییی و کااااار

۱۸

و تووو که باید آرام جان باشی و آزار روح و روانی...من خسته ام

کاش متوجه می بودی...

و من که از همه ی شما بیزارم از خودم بیزارترم و خسته تر

لطفا دور باشید تا دوست بمانیم!

۱۷

همتون از دممممم مزخرفید...حالمو بهم میزنید نفهما

یعنی میشه امید داشت از دست همشون جمیعااا خلاص بشم!

۱۶

الان بی معنی ترینم

حس های بی معنی تر

۱۵

همه چی مسخره س مسخررررهههه