۲۰

این روزا خیلی بیشتر از قبل واسم پیش میاد که از خودم بپرسم

که چی چراااا واسه چی واسه کی 

خسته ام 

بی حوصله ام 

انگیزه ندارم...

واژه  امید واسم مفهومی نداره

آرزو چیه

خوبی چیه

آرامش چیه

استرس کِی تموم میشه

قلبم کِی آروم میشه

کِی لبخندام حقیقی میشه

...

این حسا همیشگی نیست ولی خیلی بیشتر از قبل میان سراغم

میخوام برم ازین شهر از این کشور

میخوام دور بشم از همه ی آدمایی که می شناسم

میخوام کارمو ول کنمو برم

فقط بشینم یه جا و اونقدر به دیوار روبروم  زل بزنم تا بریزه

تا بمیرم سلول به سلول 

تا تموم بشه زندگیم

حالم بهم میخوره

تو سرم حس ضعف عمیق دارم

سرم رو تنم سنگینی می کنه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد