۷۲

هر باااار که صبح پامیشم میگم کی تموم میشه این رفتن به سرکار مزخرفم

ینی صبح هامم خسته شدن از۶، ۷ سال غر زدنه من

ینی یه صبح نشد با علاقه برم سر کار

یه صبحممم نشد

میگم تموم و من دیگه نمیخوام برم سر کار

میگم می مونم خونه و تو سن ۳۴ سالگی میرم تو تخت و میگم به دررررک که بیکارم

به درررک حقوق و مزایا

به درررک مستقل بودن

میرم میخزم زیر پتوم و میگم به درَک ِ روز به درَکِ شب

من همیشه این زیر می مونم و بعضی وقتا پامیشم میرم یه چی کوفت می کنم و یه دستشویی و دوباره بخزم تو همون تخت لعنتی

انقد اینکارو تکرار کنم تا مرگ بیاد سراغم

بعد می ترسم از فکرام...می ترسم یه بلایی سرم بیاد سر این ناشکریا...و بعد به خدا میگم باوررر کن من ناشکری نمی کنم...من ناشکر نیستم...من فقط و فقط خسته ام...خسته...

و بعد روز از نو اما با همون منوال روز قبل

من تنهام خیلی تنها...

خبر داری؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد