-
۳۷
جمعه 21 دیماه سال 1397 23:27
۱۱:۲۲ شب چه جمعه ای بود امروز! کاش دیشب قبول نمی کردم بریم جاده چالوس...کاش نمی رفتیم...که دوباره این حرفا پیش نمیومد... نه ربطی نداره...این حرفا همیشه بوده همیشه هست...من تغییری کردم؟! احساساتم متبلور شد؟! دلبر شدم؟! شیرین شدم؟! پر انرژی شدم؟! شاد بودم؟! نه یه دختر غمگین و افسرده که از عالم و آدم طلبکاره... عصبانیه...
-
۳۶
جمعه 21 دیماه سال 1397 23:20
چند ساعته که هر دومون هر ۱۰ مین یکبار آنلاینیم...ولی هیچکدوم هیچ حرفی نزدیم... من حرف هم بزنم فایده نداره...مشکل منم... مثه مرغ سر کندم...دیوونه شدم...کاش چیزی بگه!
-
۳۵
جمعه 21 دیماه سال 1397 21:05
مثه کرگدن شدم چند ساعته...درد می کنه نمی تونم مثه آدم تکون بخورم...اشکمم آویزونه ولی حال گریه کردنم ندارم...حوصله ی شنبه ی مزخرفم ندارم و حوصله ی دیدن آدمای احمقِ غیر قابل تحمل رو! دلم براش به شدت تنگ شده...ولی پیام دادن چیزیو حل نمی کنه...تو من چیزی تغییر نکرده...پس چرا حرف بزنم؟! چی بگم اصن!! ساعت عین گاو داره می...
-
۳۴
جمعه 21 دیماه سال 1397 18:48
فقط میخواستی ثابت کنی من آدمِ دوست داشتن و دوست داشته شدن نیستم؟ آره؟! اونم هر روز این رابطه؟! میخواستی ثابت کنی واسم که این چند سال خواستنه هم بیخودی بود چون بلد نیستم بلد نیستم و خالیم... چی کار کنم که تمومه تموم شه؟! چه کار کنم که دیگه بابت این موضوع سرزنش نشم سرزنش نکنم خودمو...
-
۳۳
جمعه 21 دیماه سال 1397 18:36
اصلن واسه چی زنده ای؟! به چه دلیلی؟! که چی بشه؟! با وجودت تو این دنیا قراره چه اتفاقی بیفته؟! دست من نیست رفتن ازین دنیا...که اگه دست من بود تو ۱۲-۱۳ سالگی باید میرفتم...همون موقع که تازه غم و غصه ی زندگیمو درک کردم تو پستوی خونه وقتی که با عجز و لابه با خدا حرف می زدم.. همون موقع باید می رفتم...
-
۳۲
سهشنبه 18 دیماه سال 1397 22:06
یه درس! چیزی یا کاری که واسه خودت هیجان انگیز بوده داشتنش یا انجامش، قرار نیست برای کسی دیگه هم همین طور باشه! پس اگه گفتی انتظار نداشته باش اونم به همون اندازه هیجانزده بشه و تشویقت کنه...اگه گفتی پس ۵۰درصد لااقل این احتمال رو بده که با حرفاش بزن تو پرت!
-
۳۱
یکشنبه 16 دیماه سال 1397 21:14
یه چیزی اومدم بگم و برم فامیلای ما از دَمممم بیشعورن از دَمممم
-
۳۰
یکشنبه 16 دیماه سال 1397 20:13
دلم آهنگِ غمگین میخواد یا یه آهنگ بی کلام احساسی تا با ریتم اشکام جور باشه... آروم و یواش و تیز
-
۲۹
یکشنبه 16 دیماه سال 1397 19:26
با فیلم تنگه ابوقریب گریه کردم و دلم سوخت... چقدر آدم از همه ی زندگیشون گذشتن و چه مظلومانه و بی صدا مردن...چه مظلومانه و چه بی صدا و دردناک دارن زندگی می کنن...تو همین زمان... دلم سوخت
-
۲۸
یکشنبه 16 دیماه سال 1397 12:26
یه وقتایی هر چقدرم که حس کنی که قدرت رفته ت رو بدست آوردی بازم یه سری چیزا هست یا یه چیزایی پیش میاد که نیروتو توانتو بگیره... مثه الان من که هیچ رمقی تو بدنم حس نمی کنم و هر لحظه ممکن فرو بریزم...
-
۲۷
یکشنبه 16 دیماه سال 1397 12:22
گردنم درد می کنه شدیددد حالم بده حوصله ی هیچ کسیو ندارم...دلم میخواد داد بزنم سر هر کسی که نمیفهمه اینو نمیفمه اصن نمیفهمه بی شعوره انقدر که دلم میخواد بزنمش... بازم خستم... انقد آدم احمق میشه؟! قلبم درد می کنه یا ریه م...نمی دونم از کجا میاد این درد مزخرف چشمام... یه لایه ضخیمِ غمگین رو پلکامه... دلم ولو شدن رو تختمو...
-
۲۶
دوشنبه 10 دیماه سال 1397 22:01
از اول هفته دارم سعی می کنم کارایی که اذیتم می کنه انجامشون رو با لذت انجام بدم و بدون توقع! حالم بهتره...و من به کارما اعتقاد دارم...خوبم :)
-
۲۵
دوشنبه 10 دیماه سال 1397 21:55
وقتی به جزئیات رابطه م فکر می کنم غمگین میشم... دلم میمیره... و مایع مغزیم غلیظ و سیاه میشه مثه الان...که خوب نیستم...غمگینم و دلم پایان میخواد...
-
۲۴
دوشنبه 10 دیماه سال 1397 16:11
حالم بد شد. اونم برای یه چیزی که احتمالا دیگه وجود نداره :(
-
۲۳
چهارشنبه 5 دیماه سال 1397 11:23
آهنگی که الان زمرمه کردم و دلم خواستش... "گریه های تو برام فایده نداره برو که دیگه تو رو شناختمت بگو به کی بگم گفتنیامو حالا که به حرف حسودا باختمت من توی شهر آرزوهام واسه تو یه قصر طلایی ساخته بودم به چه شوقی به چه ذوقی قلب و دین و ایمونمو باخته بودم... هردفعه یکی در می زنه عکس تو میاد به یادِ من که میومدی با یه...
-
۲۳
سهشنبه 4 دیماه سال 1397 22:07
ساعت ۱۰ شد و تنها چیزایی که تغییر کرد حس غم و تنهایی و ناتوانی من هستن که بیشتر حسشون می کنم ساعت از ۱۰ گذشت و من دارم واسه فردا خودمو میخورم چرا انقدر خودمو اذیت می کنم چرا نمی کشه منو این حس ها ! چرا نمی کشه و راحتم نمی کنه... دارم فکر می کنم چطوری از کارم خلاص شم چطوری از آدمای دوستنداشتنیه زندگی خلاص شم چطور...
-
۲۲
سهشنبه 4 دیماه سال 1397 15:20
تو فقط زرررر میزنی وَ نیستی...
-
۲۱
سهشنبه 4 دیماه سال 1397 15:18
چرا من اینجوری ام؟؟؟ چرا تموم نمیشه همه چی... چرا انقدر همه چیز غیر قابل تحمله... دلم گریه میخواد بدون درد اونقدر که تموم شه همه اشکام بعدش شادی و ذوق و هیجان بریزه تو چشام یا تموم شه زندگیم... من نمی تونم ادامه بدم...هر چی میگذره فقط همه چی بدتر میشه... چه زندگیه مزخرفی... چقدر مرگ نزدیکه بهمون و چقدررررر دورتر دلت...
-
۲۰
سهشنبه 4 دیماه سال 1397 14:51
این روزا خیلی بیشتر از قبل واسم پیش میاد که از خودم بپرسم که چی چراااا واسه چی واسه کی خسته ام بی حوصله ام انگیزه ندارم... واژه امید واسم مفهومی نداره آرزو چیه خوبی چیه آرامش چیه استرس کِی تموم میشه قلبم کِی آروم میشه کِی لبخندام حقیقی میشه ... این حسا همیشگی نیست ولی خیلی بیشتر از قبل میان سراغم میخوام برم ازین شهر...
-
۱۹
سهشنبه 4 دیماه سال 1397 13:26
حوصله ی هیچ کسیو ندارمممم تحمل کردن آدما سخته خیلی خیلی سخته قلبم درد می گیره همش این زندگیِ مزخرف کی تموم میشه؟! مرگ تک تک سلولامو حس می کنم...دارم ریز ریز می میرم... و این اجبارِ مزخرفِ زندگیییی و کااااار
-
۱۸
سهشنبه 4 دیماه سال 1397 10:22
و تووو که باید آرام جان باشی و آزار روح و روانی...من خسته ام کاش متوجه می بودی... و من که از همه ی شما بیزارم از خودم بیزارترم و خسته تر لطفا دور باشید تا دوست بمانیم!
-
۱۷
سهشنبه 4 دیماه سال 1397 10:20
همتون از دممممم مزخرفید...حالمو بهم میزنید نفهما یعنی میشه امید داشت از دست همشون جمیعااا خلاص بشم!
-
۱۶
دوشنبه 3 دیماه سال 1397 23:18
الان بی معنی ترینم حس های بی معنی تر
-
۱۵
دوشنبه 3 دیماه سال 1397 23:15
همه چی مسخره س مسخررررهههه
-
۱۴
پنجشنبه 29 آذرماه سال 1397 21:56
ازون شباس که چشام نشتی دارن
-
۱۳
دوشنبه 26 آذرماه سال 1397 23:19
وقتی میگه باشه گلم! :|
-
۱۲
دوشنبه 26 آذرماه سال 1397 15:21
مهندس جداااا" بی شعورییی
-
۱۱
دوشنبه 26 آذرماه سال 1397 12:48
مثه احمقا گوشیم روشن مونده بود رفته بودم پایین اونم دقیقا روی گربه های بوس و بغلیِ آقا پسر برگشتم دو تا مسخره ها کنار میزم دقیقا بالا سر موبایلم وایساده بودن کصافطااااای مزخرف اگه فضولی کرده باشین خدا از چشاتون دربیاره مسخره های بی شعوووووور
-
۱۰
دوشنبه 26 آذرماه سال 1397 11:34
دلم درد می کنه باید افقی بشم تا درک کنید؟! حوصله ی کمک کردن به هیچ احد الناسی هم ندارمممم اصن نمیخوام کمک کنم به من چهههه یه ذره به خودشون زحمت بدن یاد بگیرن خودشون
-
۹
دوشنبه 26 آذرماه سال 1397 00:48
دلم برای بابا خیلی تنگ شده چشمام خیلی می سوزه دلمم درد می کنه اعصابم وحشتناک داغونه قلبم یا جای نفسامم درد میکنه...نمی دونم کجاست دقیقا ولی انگار داره یه استخون شکسته بهش فرو میره... دنیا، واسه شما که دوسش دارید بر وفقتون میشه! واسه من که دوسش ندارم میشه عذاب! دنیا برای خودتون، بذارید من برمممممم بابااااا